کد مطلب:140279 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:107

کیفیت پذیرفتن عمر بن سعد ملعون قتل مولی الکونین امام حسین
مقارن نزول اردوی كیوان شكوه حضرت امام حسین علیه السلام به دشت كربلاء و وارد شدن آن جناب به آن سرزمین دیلمان خروج كرده و بر قسمتی از قزوین استیلاء یافته بودند، عبیدالله بن زیاد عمر سعد را برای دفع و سركوب ایشان مأمور ساخت و در قبال این خدمتش حكومت ری را به وی سپرد ابن سعد از كوفه بیرون آمد در حمام اعین سراپرده لشگریان بزد و آنجا را معسكر ساخت و چون امام علیه السلام به كربلاء وارد شده و در آنجا فرود آمدند ابن زیاد هر كدام از ابطال و سرداران كوفه را برای جنگ و مقاتله با حضرت نامزد نمود آنها از پذیرفتن این عمل ننگین و جنایت شرم آور سرباز زدند و حاضر به آن نشدند تا بالاخره آن مردود ابن سعد را طلبید و احضارش كرد و به او گفت: نخست می باید به كربلاء روی و كار حسین را ساخته و او را كشته یا به اطاعت امیر درآوری سپس برای سركوبی دیلمان اقدام نمائی.

ابن سعد ابتداء آن را رد كرد و نپذیرفت ولی پس از اصرار بی اندازه ابن زیاد لحن كلامش آرام تر شد و گفت: چه باشد كه امیر مرا از این جنگ معاف دارد و دیگری را جهت آن بفرستد؟

ابن زیاد گفت: اشكالی ندارد دیگری را می فرستم ولی منشور ولایت و حكومت ری را پس بده.

عمر بن سعد كه برای ریاست و حاكم شدن در ملك ری حاضر بود دست به هر عمل شنیع و جنایت هولناكی بزند پس از شنیدن این سخن نتوانست خود را از آن خیال واهی منصرف كرده و حكومت و ریاست چند روزه دنیائی را بطور كلی رها كرده و سعادت عقبی را بدست آورد به ابن زیاد مخذول گفت: یك امشب را


مهلت ده تا اندیشه كرده و بامداد جواب نهائی را بازگو خواهم نمود.

ابن زیاد پذیرفت و یك شب را به او مهلت داد.

عمر از بارگاه بیرون آمد و با هر یك از دوستان و آشنایان كه مشورت و صلاح دید نمود جملگی او را از اقدام به این عمل زجر و منع نمودند، باری در آن شب سرنوشت ساز و حساس قسمت اعظم شب را بیدار بود و در اطراف این مسئله می اندیشید و با خود فكر می كرد آیا كشتن جگر گوشه صدیقه طاهره را قبول كنم و بدینوسیله خود را از سعادت عقبی محروم ساخته و آتش دوزخ را برای خویش آماده نمایم و در عوض حكومت ری كه منتها آرزویم هست را بدست آورم یا حكومت و ریاست دنیا را صرفنظر نموده و گرد این عمل جنائی نگشته و با ترك آن آتش سوزان جهنم را از خود دفع نمایم؟

پیوسته آن شب در حیرت و سرگردانی بود و این اشعار را در همان شب با خود زمزمه می كرد:



دعانی عبیدالله من دون قومه

الی خطة فیها خرجت لحینی



فو الله ما ادری و انی لحائر

افكر فی امری علی خطرین



أاترك ملك الری و الری منیتی

ام اصبح مأثوما بقتل حسین



حسین ابن عمی و الحوادث جمة

لعمری ولی فی الری قرة عین



و فی قتله نار التی لیس دونها

حجاب ولی فی الری قرة عین



یقولون ان الله خالق جنة

و نار و تعذیب و غل یدین



فان صدقوا فیما یقولون اننی

اتوب الی الرحمن من سنتین



و ان اله العرش یغفر زلتی

و ان كنت فیها اعظم الثقلین



و ان كذبوا فزنا بری عظیمة

و ما عاقل باع الوجود بدین



بامداد عمر بن سعد مخذول به بارگاه پسر زیاد رفت، ابن زیاد از او پرسید تصمیمت چه شد؟


ابن سعد گفت: ایها الامیر قبلا به من ولایت عهدی ملك ری را اعطاء نمودی و مردمان این معنا را شنیدند و من را بدان تهنیت گفتند، اكنون می گوئی به كربلاء روم و پسر پیغمبر را بكشم و الا از حكومت ری معزولم، این نیكو نباشد، در میان رؤساء و اشراف كوفه افرادی هستند كه از عهده این كار برآمده و كار حسین بن علی را یكسره كنند و من هیچ مزیتی بر آنها ندارم بنابراین رفتن من به كربلاء هیچ لزومی ندارد لذا از امیر می خواهم همان طوری كه قبلا قرار شد من به طرف ری بروم و به حكومت و فرمانروائی آنجا مشغول گردم و كس دیگری را به مقائله حسین بن علی گسیل دارید.

ابن زیاد گفت: در فرستادن اشراف كوفه به كربلاء نیازی به اظهار نظر تو نداشته و در اقدام به آن از تو مصلحت خواهی نمی كنم، باری اگر به كربلاء نروی از ولایت عهدی و حكومت ری باید صرفنظر نمائی.

پسر سعد ملعون نتوانست از حكومت ری دل بكند لذا این عار و ننگ را بخود خرید و تصمیم گرفت مقصود ابن زیاد را عملی سازد.

در ترجمه تاریخ ابن اعثم كوفی آمده است:

بامداد كه پسر سعد به نزد عبیدالله بن زیاد آمد، عبیدالله از او پرسید كه ای عمر چه اندیشه كردی؟

گفت: ای امیر تو انعامی فرمودی: پیش از آنكه مبحث حسین بن علی در میان آید، مردمان مرا تهنیت گفتند، اگر امروز مثال از من بازستانی خجل شوم، لطف كن و مرا به قتال حسین بن علی مفرمای و آن ولایت بر من مقرر دار، امروز در كوفه جماعتی هستند چون اسماء بن خارجه و محمد بن اشعث و كثیر بن شهاب و غیره، به هر یك از ایشان كه این خدمت فرمائی پذیرند و خاطر امیر را از این دغدغه فارغ گردانند، از راه كرم و احسان مرا از كشتن حسین بن علی ابن ابیطالب معاف دار.


پسر زیاد گفت: معارف كوفه را بر من می شماری، من خود ایشان را می بینم اگر دل مرا از كار حسین فارغ كنی دوست عزیز باشی و الا مثال ری بازده و در خانه بنشین تا تو را به اكراه و تكلیف بر هیچ كار ندارم.

عمر خاموش شد و خشم پسر زیاد زیادت گشت او را گفت اگر نروی و با حسین بن علی جنگ نكنی و فرمان من در كار او به امضاء نرسانی بفرمایم تا گردن تو را بزنند و سرای تو غارت كنند.

عمر گفت چون كار بدین درجه رسید و ضرورت پیش آمد چنان كنم كه امیر می فرماید....

مرحوم ملا حسین كاشفی در روضة الشهداء می نویسد:

وقتی رسول ابن زیاد از خدمت حضرت امام حسین علیه السلام بازگشت و خبر انداختن نامه و جواب ننوشتن آن حضرت را بیاورد غضب پسر زیاد افزوده شد و روی به حضار مجلس خود كرد كه كیست از شما متصدی حرب حسین گردد و هر بلده ای از بلاد عراق كه طلبد به وی ارزانی دارم، هیچ كس جواب نداد، نوبت دوم، سوم نیز كس اجابت نكرد، القصه عمر سعد را پیش طلبید و گفت: مدتی شد كه می شنوم تو آرزوی حكومت ری داری و فی الواقع آن ولایت وسیع است و عرصه فسیح دارد و مداخل اموال آن بسیار و بی شمار است حالا می خواهم كه منشور ری و طبرستان بنام تو نویسم و این آرزوی تو را از خلوت قوت به صحرای فعل آرم.

عمر سعد خدمت كرد و ابن زیاد بفرمود تا منشور حكومت ری و ایالت طبرستان به نام وی نوشته بیاورند و او را خلعت گرانمایه پوشانده مركبی با ساخت زر پیش وی كشیدند، پس گفت: ای عمر سعد من تو را سپهسالاری لشگر می دهم و حالا حاكم ری شدی و پنجاه خروار زر از نقد به تو می بخشم و این همه بشرط آن است كه به كربلاء روی و حسین را به بیعت یزید درآوری یا سر وی و


متابعانش برداری.

عمر سعد گفت: ای امیر این كار بزرگ است و بی تفكر و تدبیر تمام در چنین كاری شروع نتوان كرد مرا دستوری ده تا بروم و با اولاد و اصحاب خود مشورت كنم پسر زیاد گفت: برو و زود خبر به من رسان.

عمر سعد جامه ی خاصه ابن زیاد را پوشید و بر مركب ختلی [1] سوار شد و منشور حكومت ری بدست گرفته به خانه آمد، چون فرزندان او وی را بدان صورت دیدند گفتند: ای پدر این اسب و جامه از كجاست؟ و این كاغذ كه در دست داری چیست؟ گفت: ای فرزندان دولتی روی به ما آورده كه پایانش پیدا نیست و سعادتی در طالع ما اثر كرده كه نهایتش هویدا نیست



امروز بخت نیك بشارت رسان ماست

اقبال رخ نموده مرادات ما رواست



روز پست اینكه دل بفراوان دعایش جست

عهدی است اینكه جان بهزار آرزوش خواست



بدانید كه امیر عبیدالله زیاد سپهسالاری لشگر خود به من ارزانی داشت و تشریف خاص و اسب ختلی نیز علاوه آن فرمود و منشور امارت و ایالت طبرستان به نام من نوشت و اینهمه بشرط آن كه بروم و با حسین محاربه كنم.

پسر كهترش كه این سخن بشنید گفت: هیهات، هیهات این چه اندیشه ی بد است كه كرده ای و این چه سودای بی حاصل است كه به سویدای دل در آورده ای، هیچ می دانی كه به حرب كه می روی و كمر دشمنی كدام خاندان بر می بندی، امام حسین بن علی جگر گوشه ی مصطفی صلی الله علیه و آله و نور دیده ی مرتضی و سرور سینه فاطمه


زهراست، پدر تو كه سعد وقاص بود جان برای جد او نثار می كرد تو حالا قصد جان ایشان می كنی، مكن و از خدای بترس و از شرمساری روز قیامت براندیش و جواب حضرت رسالت را آماده باش كه چون در قیامت از تو پرسد كه چرا با فرزندم خصومت كردی و تیغ در روی او كشیدی چه حجت خواهی آورد و چه عذری خواهی گفت، دیگر آنكه سه نامه بدست خود نوشته بدو فرستاده ای و او را خوانده ای و او سخن تو را اجابت كرده به قول تو روی بدین جانب آورده است و تو اكنون قصد كشتن وی می كنی، مردمان تو را غدار و بی وفاء گویند و دوستان اهل بیت تا قیام قیامت بر تو ناسزا گویند، مكن، مكن كه نكو محضران چنین نكنند.

عمر سعد از وی روی بگردانید و پسر مهتر را گفت: تو چه می گوئی؟

گفت: آنكه برادرم می گوید اگر چه راست است ولی نسیه است و آنچه پسر زیاد می دهد نقد می باشد و هیچ عاقل نقد را به نسیه ندهد و حاضر را بر غایب اختیار نكند.



نقد را رایگان ز دست مده

وز پی نسیه روزگار مبر



گفت صوفی كه آبكامه ی نقد

از عسلهای نسیه نیكوتر



عمر سعد گفت: ای پسر راست می گوئی حالا ما دنیا را اختیار كردیم تا حال آخرت چون شود، پس روز دیگر عمر سعد به دارالاماره رفت و گفت راضی شوم به حرب حسین.

ابن زیاد شادمان شد و پنج هزار كس بدو داد و بجانب كربلاء گسیل كرد و چون از شهر بیرون آمد یكی گفت: یابن سعد به حرب فرزند رسول خدا می روی؟

گفت: آری اگر چه حرب حسین در دنیا موجب عار است و در آخرت موصل به نار اما حكومت ملك ری نیز سبب ذوق و حضور است و واسطه عیش و سرور و عمر سعد اینجا بیتی چند می گوید كه ابوالمفاخر رازی ترجمه اش را بر این وجه


آورده:



مرا بخواند عبیدالله از میان عرب

رسید بر دلم از خواندنش هزار تعب



مرا امارت ری داد و گفت حرب حسین

قبول كن كه از او ملك راست شور و شغب



بملك ری دل من مایل است و می ترسم

بكینه چون بكشم پادشاه ملك ادب



چگونه تیغ كشم در رخ كسی كه وراست

شجاعت و نسب و علم و حلم و فضل و حسب



سزای قاتل او دوزخست و می دانم

كه این چنین عمل آرد خدای را بغضب



ولی چو در نگرم در ری و حكومت آن

همی رود ز دلم خوف نار ذات لهب



سپس صاحب روضة الشهداء می گوید:

آورده اند حمزة بن مغیره كه خواهر زاده عمر سعد بود دید كه خالش عزم محاربه با امام حسین را جزم كرده به نزدیك وی آمد و گفت: ای خال تو چرا به حرب امام حسین می روی كه یكی از گناهان بزرگ است و مستلزم قطع رحم و موجب اشتهار به غدر و بی وفائی، تو مرتكب چنین امر چرائی؟

عمر سعد گفت: ای فرزند اگر چنین نكنم ایالت و حكومت بمن نمی رسد.

حمزه گفت: به خدا سوگند كه ترك امارت و خروج از دنیا بهتر از آنست كه نزد خدا روی و خون حسین در گردن تو باشد.

پسر سعد در اندیشه دور و دراز افتاده خواست كه آن عزیمت را فسخ كند عاقبت حب جاه دیده بصیرت او را پوشانده در چاه افتاد و با پنج هزار سوار و


پیاده روی به كربلاء نهاد...

مرحوم واعظ قزوینی در ریاض القدس می نویسد:

در روایت امالی آمده است:

و كتب لعمر بن سعد علی الناس و امرهم ان یسمعوا له و یطیعوه

ابن زیاد فرمانی سخت و دست خطی محكم از برای عمر بن سعد نوشت و او را امیر بر همه سپاه خود نمود، قدغن كرد كه احدی سر از اطاعت عمر سعد نپیچد كه وی امیر امیران و سركرده سران است، علم سپهسالاری را به وی سپرد....


[1] كلمه «ختلي» به فتح خاء و سكون تاء منسوب است به ختل كه ناحيه اي است از بدخشان و اسبهاي خوبي داشته شاعر مي گويد:



ما كه با نام و داغ سلطانيم

ختلي به كه خوشترك رانيم